یواش یواش داره یه مهمون میاد...
امروز که نوشتن خاطرات دخترم را شروع می کنم ، تاریخ 16 خرداد سال94 است ، قصد دارم برات بنویسم مثل متین ، اونم یه وبلاگ داره که خاطراتش رو براش نوشتم ، سعی می کنم تنبلی نکنم و اتفاقهای سالهای اول زندگی رو که خیلی جالبه برات بنویسم .
قراره نزدیک 1 ماه و نیمه دیگه به خانواده سه نفره ما قدم بزاری ، قراره مهمون باشی ، یه مهمون همیشگی ، یه هدیه از طرف خدا ، یه دختر کوچولوه ناز و دوست داشتنی که مامانی همیشه آرزوش رو داشت ، آخه مامانی ام خودش خواهر نداره ومیخواد که تو همدم و مونسش بشی .
ارین بابت خدا رو شکر میکنم .
دخترم بزار برات تعریف کنم ، من مامانتم . اسمم مامان مریمه ، الان در حال حاضر شاغلم و ترم آخر دانشگاه ، خیلی مامان فعا لی بودم و لی دلم میخواد با اومدن تو بیشتر کنارت باشم و یه مدت دست از فعالیت بردارم و بشم یه مادر خانه دار و در اختیار خانواده .
اما بابا حسین ، خیلی مهربونه ، از اومدنت خیلی خوشحاله ، من که تا 6 ماهگی ویار شدید داشتم ، بابا حسین غذا درست میکرد و ظرفها را می شست ، هنوزم ظرفها رو میشوره .
داداش متین هم واسه اومدن و بازی کردنت لحظه شماری میکنه ، یه حس غرور داره و اینکه میکه اگر هرکسی به خواهرم دست بزنه می زنمش.
خلاصه اینکه ما سه نفری داریم انتظار می کشیم واسه اومدنت .