من و دخترم

تو و من ...

حالا دیگه تو هستی ، کنار من ، من و تو ، صبحها کنار هم میخوابیم ، نگاه کردن به تو دلخوشی هرروز من شده ، نفسهای تو شده تنها امید زندگی من ،  ازت ممنونم که آمدی ... چقدر خدا را شاکرم و سپاس می گویم . خلا نداشتن مادرم  را برایم پر کردی حالا دیگر می توانم محبتی را که دردرونم خفه می کردم و دلسوزیهایی را که قراربود به مادر عزیزم ابراز کنم به تو هدیه  کنم .  این روزها رو دوست دارم ، شیرین است ،  امید دارد...
17 آذر 1394

مشخصات من ...

وزن من : 3/480 کیلو گرم  قدمن :49 سانتی متر انداره دور سرم:36 اندازه دور سینه ام :33 رنگ چشم :طوسی رنگ پوستم : قرمز نام دکترم : دکتر نفیسه ظفرقندی نام بیمارستان :خاتم الانبیا ساعت تولد:8:30 روز تولد:پنجشنبه               ...
6 آبان 1394

تولد...

و این انتظار به پایان رسید .. در هشتمین روز از ماه مرداد سال 1394 ، ساعت 8:30 در بیمارستان خاتم الانبیا تهران ...  امروزبود که  به دنیا اومدی ...فرشته کوچگی که برای من بوی خدا می دهد ، زمینی شده و زندگی را آغاز کزد ... خوش اومدی   ...
6 آبان 1394

کوله باری از حس خوب

دستم را روی شکمم می گذارم ، چشمانم را می بندم ، ناگهان دستم تکون شدیدی می خورد ، ناخود آگاه چشمانم را باز می کنم ... موجودی همانند ماهی از زیر دستم رد می شود  .... از روی پوستم اندامش را حس می کنم ...و در قسمت پایین تر از شکمم هم مدام ضربه ها و تلنگر های ریز ریز ... در ادامه ضربه های شدیدتر...به طوریکه پوست روی شکمم کشیده می شود و احساس درد می کنم ، کمی خودم را رها می کنم ... به گمانم جایش تنگ است می خواهم آزادانه تر مانور بدهد . و چه خوشبختم که این را حس می کنم ...  آن لذت پر از حس های های خوب ... از همان آغاز پر می شوی از احساس ...پر میشوی از عشق و فداکاری ....مادرشدن آدم را احساسی تر می کند.یک مرتبه تمام حس های خوب در تو جمع ...
16 تير 1394

انتظار...

امروز مصادف است با 2 تیرماه سال1394 و ششم ماه رمضون ، هوا خیلی گرم شده و من  هم به خاطر اینکه آسببی به دخترم وارد نشه امسال را روزه نگرفتم . من برای اینکه زودتر در آغوشت بگیرم بی صبرانه منتظرم. بیش از حد تنبل شدم ، دلم میخواهد ساعتها زیر کولر دراز بکشم ، شبها بی خواب شدم و علاقه شدیدی به خوردن یخ  و بوی چسب و مهر پیداکردم ،دلم شنا میخواد توی ستخربزرگ و خلوت و یه زیرآبی عمیق... هرروز کمدت را زیر و رو می کنم و مدام وسایلی رو که باید برات تهیه کنم مرور می کنم انگاری وسواسی شدم .عاشق رنگ صورتی شدم ، هرجا که رنگ صورتی میبینم میخکوبش میشوم. تکان ها و ضربه هایی که به بدنم میزنی بسیار شدید شده بطوریکه سر کار اصلا نمینونم بشینم و گ...
2 تير 1394

روزهای شیرین من

 بیش از هرچیز توی این دنیا  مادرشدن است که  شیرین است و کمی قبل تر ازآن  که کودکت را در اغوش بگیری روزهای شیرین بارداری است  ، روزهایی که وجودش را فقط خودت تنها حسی میکنی. لذتی  است از عمق جان ...از قلبت حسش  می کنی ...تمام مغزت ناگهان به فکر او ختم می شود ...آنگاه  به تمام تک تک سلولها ی بدنت  یکی یکی القا می شود و آنوقت است که نفس عمیقی همراه با یک لبخند می زنی و خدا رو شکر میکنی . وقتی  مادر شدنت فراموشت می شود  با تلنگرهای کوچکی  از درون شکم برآمده ات تو را به خود می آورد ، وقتی از کار خسته و ناتوان می شوی به یادت نشاط و خوشحالی را به خود برمیگردانم ووجودت را  قوت قلب...
16 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد